سلام به دختر گلم. صبح از خونه آناتای به دانشگاه اومدیم و خیلی راهمون نزدیک شده بود. اما تنها بدیش اون پارکینگ تنگ و شیبدارشون بود که من بزور تونستم ماشین گنده مون رو بالا بیارم. راستش یک کم ترسیدم. هنوز خواب بودی آخه دیشب از عشق آناتای دیر خوابیدی. فردا روز پدره. مادر جون زنگ زد و گفت بیایید. قرار نبود بریم اما دلم میخواد برم پیش بابام. دست بوسیش. و بریم سر خاک بابا بزرگت. ببینیم میتونم شنبه مرخصی بگیرم...بله، مرخصی رو گرفتم و اومدم دنبالت ...تو مهد هم جشن داشتید...یک کادو به شما و یکی هم به بابایی دادن... زود را بیفتیم. تنها بدیش این بود که کلی اثاث باید میکشیدم تا زیر پارکینگ خیلی سخت بود. اما عشق شمال ... رفتیم دنبال بابایی...