محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

30/ خرداد/90

نمیدونم چرا ازینکه دیگه این روزها تکرار نمیشه یهو دلم گرفت و روزها میگذرن و بچه ها روز بروز بزرگتر میشن و بزرگتر ها به خطوط چهره شون اضافه میشه و ما هم متوجه تغییراتی که در ما ایجاد میشه نیستیم .  هنوز وقت نکردم که ساعتها بشینم و به چهره مهربان پدر و مادرم زل بزنم تا سیر بشم. چقدر با همه آدمها واسم فرق دارن. اینو روزی فهمیدم که خواستم واسه روز پدرو مادر واسشون کادر بخرم....بدون استرس ازینکه نکنه نپسندن....میدونستم هرچی بگیرم با کمال میل خوشحال میشن. هرچند دنیا رو جلو پاشون بریزم کم گذاشتم...  و نیز هنوز وقت نکردم شما دختر گلم رو ساعتها در آغوش بگیرم و بارها بهت بگم که چقدر دوستت دارم...  و همسر عزیزم که گاهی از ب...
31 خرداد 1390

فرهنگ لغت محیایی - فصل 3

هن            ماشین                   ١٧ ماهگی سلوووو          سلام              ١٧ ماهگی هَس   (باز هم به لهجه علی دایی)       ٨/ خرداد/٩٠ نیس                ٨/ خرداد/٩٠ زش     زشت (خطاب به خاله جان وحیده)   10 /خرداد/90 آباز...
31 خرداد 1390

26/ خرداد/90- روز پدر

  پدرم راه تمام زندگیست ، پدرم دلخوشی همیشگیست، پدرم تکیه گاه همیشگیست . مامان مریم تقدیم به بابا علی: ذکر من، تسبیح من، ورد زبان من علی است جان من، جانان من، روح و روان من علی است تا علی (ع) دارم ندارم کار با غیر علی شکر لله، حاصل عمر گران من علی است!!! دل را ز علی اگر بگیرم چه کنم بی مهر علی اگر بمیرم چه کنم فردا که کسی را به کسی کاری نیست دامان علی اگر نگیرم چه کنم علی جان، همسر عزیزم...نگاه مهربان و صدای دلنشینت همیشه مرحم دل من در این غربت است ، بدان که برای من بهترینی . روزت مبارک. مامان مریم تقدیم به پدرجون (بابای خودش):  پدرجان!!!! چه کسی میداند در پس این چ...
30 خرداد 1390

27/خرداد/90

جمعه طبق معمول جمعه بازار. چقدر میوه فراوون بود . من هم کلی خرید کردمو واسه شما هم یک مایو خوشکل خریدم. تازه آلبالو و گیلاس رو دیده بودی و همش به خاله جون سمانه میگفتی لابالو بده. روز جمعه همه میرن سر باغ مرغداری عصری من و مهرناز بزور اکیپی رو جمع کردیم رفتیم دریا اما چون دیگه شب شده بود عکسهای خوبی نشد بگیرم. اولش خیلی از آب ترسیدی. اما کم کم واکنشهای مثبتی نشون دادی. بابایی هم قلیون گرفت طبق معمول و ما هم از آرامش ساحل حسابی استفاده کردیم. چون موقع امتحاناته و شمال کلا خلوت بود.بعد شام برگشتیم خونه....  ...
30 خرداد 1390

28/خرداد/90

امروز شنبه رو مرخصی گرفتیم و از صبح که بابایی خواب بود دوییدم دنبال کارهای اداری. واسه سند خونه و بانک...نهار خونه عمه سمیه بودیم و اون دید که چه پیشرفت چشمگیری تو حرفات کردی گفت که از تخم بلدرچین هاییه که داده و شما خوردی. شاید واقعا راست میگه...سریع برگشتیم خونه خودمون تا نصاب بیاد و پرده قشنگی رو که خریدم نصب کنه.   ثانیه ها و دقیقه ها و ساعتها نشستیم نیومدن. بالاخره ٥ عصر رسیدن و کارشون تا ده شب طول کشید. و باباعلی هم کلی عصبانی شد که تهران رفتنون دیر شده...راست میگفت بنده خدا باید رانندگی میکرد و از طرفی خودم باید بودم تا درمورد مدلش نظر میدادم. تو این فاصله رفتم خیاطی و مانتو قشنگم رو گرفتم و بابایی هم مجبور شد تنهایی بر...
30 خرداد 1390

29/خرداد/90

امروز با کسالت تمام اومدیم سرکار. شب تو جاده بودن خیلی بده. ...بالاخره کار تموم شد و برگشتیم خونه....اما موقع برگشتن به خونه اتفاق بدی افتاد. دم سوپری پیاده شدیم تا لازانیا بخریم. کارت کشیدم و رمزشو بلند داد زدم. همونجا متوجه شدم که راننده یک ٢٠٦ که تو مغازه درحال خرید رمزمو شنید داره تعقیبمون میکنه...خیلی ترسیدم. نمیدونی چطور درخونه رو وا کردم و رفتیم توش. ازین ببعد باید حواسم رو بیشتر جمع کنم. شب هم همش در حال جابجا کردن وسایلی بودم که از شمال آوردیم و چقدر شما اذیتم میکردی...شب هم با بابایی رفتین حموم آب بازی...
30 خرداد 1390

25/خرداد/ 90

سلام به دختر گلم. صبح از خونه آناتای به دانشگاه اومدیم و خیلی راهمون نزدیک شده بود. اما تنها بدیش اون پارکینگ تنگ و شیبدارشون بود که من بزور تونستم ماشین گنده مون رو بالا بیارم. راستش یک کم ترسیدم. هنوز خواب بودی آخه دیشب از عشق آناتای دیر خوابیدی. فردا روز پدره. مادر جون زنگ زد و گفت بیایید. قرار نبود بریم اما دلم میخواد برم پیش بابام. دست بوسیش. و بریم سر خاک بابا بزرگت. ببینیم میتونم شنبه مرخصی بگیرم...بله، مرخصی رو گرفتم و اومدم دنبالت ...تو مهد هم جشن داشتید...یک کادو به شما و یکی هم به بابایی دادن... زود را بیفتیم. تنها بدیش این بود که کلی اثاث باید میکشیدم تا زیر پارکینگ خیلی سخت بود. اما عشق شمال ... رفتیم دنبال بابایی...
30 خرداد 1390

24/ خرداد/90

چند روز که مهد نرفتی عادت کردی تا دیر وقت بخوابی واسه همین امروز تا دم مهد تو ماشین خواب بودی و با دیدن دوستات بزور چشاتو وا کردی و از دیدنشون خوشحال شدی. پرنیا هم از دیدنت خیلی ذوق کرد و داد زد سلام محیاااااا. آخ چه نازه این دخترک.. عصری اومدم دنبالت. از مامانها به شما گفت خوبی صندل قشنگ....و بعد به یه مامانی دیگه گفت این همون محیاست که همش کفشهای قشنگ میپوشه...مخصوصا اون صندل نازش...حالا بعدا عکسشو میذارم. راستش از وقتی خیلی نی نی بودی کفشهای خوشکل پات میکردم که عکسشو اینجا میذارم... خونه که رفتم به فرزانه جون زنگ زدم. اصرار کرد بریم خونشون. آخه قراره فردا بابایی آیاتای از کیش بیاد و ببرتشون اونجا واسه همیشه.ویدا...
30 خرداد 1390

22/ خرداد/90

امروز هم دخمل گلم خونه پیش خاله جونه. خاله جون خریداش رو کرد و شما هم که خوب شدی، دیگه تصمیم گرفت بره اما ما به هزار کلک نذاشتیم. بنده خدا کلی درس هم داره. فعلا تا فردا میمونه. این چند روز کلمات زیادی رو یاد گرفتی و تقریبا همه چی رو با ریتمش بما میفهمونی. مثل ممی یعنی پستونک ، خاله، عینک و ... الان خونه هستی و خوشحالم که تو این گرما نمیای بیرون اما میترسم از آموزشهای رویا جون عقب بمونی... من با سرویس دانشگاه اومدم و بابایی بعد مدتها دستش به فرمون ماشین خورد و امروز راحت سرکار رفت. از قدیم گفتن lady is first. بیچاره بابایی!! عصری کلی خاله جون واست تیپ زد  و یه دوری تو ٧ حوض زدیم و واست یک کلاه خوشکل خریدم و بعد خوردن...
30 خرداد 1390